چرا ۲۰ تا ۳۰ سالگی مهم است؟
۲۰ تا ۳۰ سالگی را جدی بگیرید
یونگ فرآیند رشد روانی انسان را اینگونه توصیف میکند که در نیمه اول زندگی(که تقریباً تا سی و پنج الی چهل سالگی طول میکشد) پرداختن به مسائل دنیای بیرون و ایجاد یک خودآگاه (Ego) توانمند جزو دغدغههای اصلی انسان است.
در نیمه دوم زندگی، توجه انسانی که به درک جامعتری از شخصیت خود رسیده است، عمدتاً معطوف به دنیای درون میشود و فرد تلاش میکند جنبههای نزیسته روان خود را زندگی کرده و خویشتن حقیقی خویش را متبلور کند.
در نیمه اول زندگی عمده دغدغههای انسان از جنس مسائل روزمره و امرار معاش است در حالی که در نیمه دوم مسائل عمیقتری همچون معنای زندگی و هدف از زیستن، ذهن انسان را درگیر خود میسازد.
هدف غایی انسان چیزی نیست جز کشف خویشتن حقیقی و تبدیل شدن به همان کسی که واقعاً هست نه آن کسی که خانواده، جامعه، حکومت و … خواستار آن هستند و ممکن است با خویشتن حقیقی آن فرد در تعارض باشد.
به زبان ساده دانه پرتقال قرار است درخت پرتقال شود، نه درخت سیب یا چیزهای دیگر. یونگ این امر را مستلزم طی کردن فرآیندی میدانست که آن را تفرد مینامید.
در طی فرآیند تفرد، انسان به تدریج این توانایی را پیدا میکند که جنبههای مختلف و بعضاً متضاد شخصیت خود را بشناسد، آنها را با یکدیگر یکپارچه کند و از طریق به فعلیت در آوردن استعدادها و قابلیتهای بالقوه درونی خود به #خودشکوفایی (self actualization)برسد.
نکتهای که مورد قبول اکثر متخصصین روانشناسان رشد فردی قرار دارد آن است که انسان در هر بازه سنی باید کارهایی را انجام دهد که به طور طبیعی جزو مقتضیات آن بازه سنی است و هر گونه تندروی یا کندروی در طی کردن فرآیند تفرد، ممکن است اثر خود را به شکل یک بحران شخصیتی یا روانرنجوری در زندگی فرد نشان دهد.
یکی از دورههای مهم از مراحل رشد فردی انسان، دوره بیست تا سیسالگی است. البته منظور به طور مطلق این بازه خاص نیست بلکه ممکن است برای بعضی از افراد شروع آن از ۱۸ سالگی باشد و تا ۳۵ سالگی نیز طول بکشد. ویژگی مهم این دوره آن است که بسیاری از ما اکثر #تصمیمهای_مهم_زندگی راجع به ادامه تحصیل، رشته تحصیلی، انتخاب شغل، مهاجرت، ازدواج و … را در همین دوره می گیریم و تغییر و تحولات درونی قابلتوجهای را تجربه میکنیم. انتخابهای اشتباه در این دوره ممکن است هزینههایی را برای ما ایجاد کنند که بعداً به سادگی قابل جبران نباشند. پس خوب است بفهمیم چرا بیست تا سی سالگی مهم است و در این دوره به چه چیزهایی باید توجه کنیم؟
مغز دومین و آخرین جهش رشدیش را در دهه ٢٠ سالگى تکمیل میکند در حالی که خود را دوباره براى بزرگسالى مینویسد، یعنى هر آنچه که شما مىخواهید درباره خودتان تغییر دهید، اکنون زمان تغییر دادن آن است. مىدانیم که بیشترین تغییر شخصیت در قیاس با هر زمان دیگرى در زندگى طى دهه ٢٠ سالگى اتفاق مىافتد و مىدانیم که بارورى زنانه در ٢٨ سالگى به اوج خود مىرسد و اوضاع بعد از ٣٥ سالگى موذیانه مىشود. بنابراین دهه ٢٠ سالگیتان زمان تربیت کردن خودتان درباره انتخابهایتان است.
چیزى که ما دربارهاش کمتر مىشنویم این هست که چیزى بنام رشد بزرگسالى وجود دارد، و دهه ٢٠ سالگیمان دوره مهمى از رشد بزرگسالى است.
سرمایه هویت(Identity Capital)، انجام دادن کارى است که به ارزش آن کسى که هستید، مىافزاید. کارى را انجام دهید که براى آن کسى که ممکن است بخواهید بعداً شوید، سرمایهگذارى محسوب شود. بنابراین الان وقت آن شغل، آن کارآموزى، و آن شروع اولیه اى است که مىخواهید امتحان کنید.
شما نمىتوانید خانواده اولیه یتان را انتخاب کنید، اما مىتوانید خانواده ثانویه و دوستانتان را انتخاب کنید.
یک مکالمه خوب، یک تنفس خوب، یک گفتگوی خوب TED، میتواند در طول سالها و حتی نسلهای بعدی اثر عظیمی داشته باشد.
سى سالگی، بیست سالگی جدید نیست، پس بزرگسالی خود را مطالبه کنید، کمی سرمایه هویتی کسب کنید، از روابط کاریتان استفاده کنید، خانواده خودتان را انتخاب کنید. با چیزى که نمیدانید و یا انجام ندادید خودتان را معرفی نکنید. شما همین حالا درباره زندگیتان تصمیمگیرى مىکنید.
اگر می خواهید زمانی که بحران ۳۰ سالگی به سراغتان میآید کمتر حسرت دیر شنیدن بعضی چیزها آزارتان دهد باید در ۲۰ سالگی کمی روی خودتان سرمایه گذاری کنید.
ما در ۲۰ سالگی و بیست و چند سالگی گمان میکنیم «شغل بعداً سر میرسد، ازدواج بعداً اتفاق میافتد، بچه ها بعداً به دنیا میآیند، حتى مرگ بعداً به سراغمان میآید» پس چه اشکالی دارد اگر این دوره از زندگیمان هدر رود؟ دورهای که هر بزرگسالی برای رسیدن به بزرگسالی خود، بیشک آن را تجربه و سپری کرده است و هر کودکی احتمالاً روزی آن را تجربه خواهد کرد.
در شرایطی که «بخش مهمی از تصمیمگیریها و تجربههای ما تا سن ٣۵ سالگى اتفاق مىافتند»، «ده سال نخست یک شغل تأثیر چشمگیری بر میزان درآمد ما دارد» و بسیاری از ما تا سى سالگى کاری را شروع میکنیم، ازدواج میکنیم یا با شریک آینده زندگی خود آشنا میشویم، «مغز دومین و آخرین جهش رشدیش را در دهه ٢٠ عمر ما تمام مىکند» و «بیشترین تغییر شخصیت در قیاس با هر زمان دیگرى در زندگى طى دهه ٢٠ سالگى اتفاق مىافتد»، آنگاه جای شگفتی بسیار است که چرا ۲۰ تا ۳۰ سالگی را جدی نمیگیریم!
این دستکم گرفتن اما از دو وجه رخ میدهد:
از یک سو ۲۰ تا ۳۰ سالههایی هستند که فکر میکنند هنوز وقت زیادی دارند تا کاری در زندگی کنند و هنوز هیچ چیز آن قدر جدی نیست که وقت خود را صرف آن کنند، پس دم را غنیمت شمردن، غایت زندگیشان میشود چراکه «چو فردا شود، فکر فردا کنیم» و از دیگر سو بزرگسالانی هستند که ۲۰ تا ۳۰ سالهها را جدی نمیگیرند و گاه حتی تحقیرشان میکنند که آن قدر بزرگ نیستند تا بچه به حساب نیایند چرا که «هنوز ١٠ سال دیگر براى شروع زندگی خود وقت دارند.
و البته که دقیقاً همین اتفاق میافتد: این ده سال مُفت-مُفت میگذرد و در نهایت با انبوهی از ۳۰ سالههایی مواجه میشویم که هنوز آماده ورود به جهان واقعی زندگی و کار نیستند و بدون حمایت و پول توجیبی پدر و تیمارداری مادر، چه بسا ظرف چند روز تلف شوند.
۳۰ سالههایی که بسیاری از آنها واجد بسیاری از مهارتها نیستند: نه خلاقند، نه هدف دارند، نه حرف زدن و ارتباط برقرار کردن با دیگران را بلدند، نه مدیریت زمان و مدیریت استرس را یاد گرفتهاند، نه درکی از کار گروهی دارند، نه میدانند چه طور حساب و کتاب زندگیشان را نگه دارند و…
۳۰ سالههایی که هیچ بینشی هم نسبت به زندگی امروز و فردای خود ندارند.
و این چنین است که در آستانه یا حوالی ۳۰ سالگی، قرار است همه اتفاقهای مهم زندگی رخ دهند: فارغالتحصیل شدن از دانشگاه با مدرکی هر چه بالاتر، سربازی رفتن، پیدا کردن شغلی «نون و آبدار» یا دست و پا کردن آب باریکهای برای گذران عمر، انتخاب محل زندگی، ازدواج کردن، بچهدار شدن و… که انجام دادن همه این کارها به یکباره در دهه سى سالگی بس بسیار دشوار و سرشار از استرس است.
نکته اول : کمی سرمایه هویتی برای خود دست و پا کنید.
“سرمایه هویتی”در نگاه نخست به نظر کمی عجیب و غریب و ترسناک است. اما اگر قرار باشد سنگ بزرگ برنداریم و در پی معجزه نباشیم ایجاد «سرمایه هویتی» برای خویش کار دشواری نیست: «کارهایى را انجام دهید که به ارزش آن کسى که شما هستید، مىافزاید. کارى را انجام دهید که براى آن کسى که ممکن است بخواهید بعداً شوید، سرمایهگذارى محسوب شود.”
اما چه باید کرد برای دست و پا کردن این سرمایه هویتی. شاید این مثالها کمی راهگشا باشند:
– شرکت در دورههای آموزشی مهارتی
– کارآموزی/کار دانشجویی
– فعالیتهای دانشجویی مثل فعالیت در انجمنهای علمی یا صنفی دانشجویی
– فعالیتهای غیرانتفاعی مثل همکاری با محک یا انجمن حمایت از کودکان کار یا آسایشگاه خیریه کهریزک
– وبلاگ نویسی درباره موضوعاتی که موردعلاقه شماست و احتمالاً در آینده قرار است در آن زمینه شناخته شوید.
– تجربههای جدید در زندگی، هر قدر هم که کوچک باشد.
– سفر کردن و طبیعتگردی
– زبان آموزی
– پیدا کردن دوستان خوب بسیار و معاشرت با آدمهایی که با ما فرق دارند
– کتاب خواندن
– دیدن فیلمهای خوب و شنیدن موسیقی خوبتر
– تجربه فروشندگی (مثلاً در یک فروشگاه یا فروش بیمه)
– یاد گرفتن مهارتهایی مثل نجاری، تعمیر خودرو، خیاطی و…
– تمرین زندگی در شرایط سخت (چند نفر از ما میتوانیم وقتی در بیابانی بی آب و علف گیر کردهایم، برای چند روز زنده بمانیم؟ یا چند نفر از ما میتوانیم با دست خالی و بدون امکانات آتشی دست و پا کنیم در شرایطی که در میانه زمستان در سرمای جاده ماشینمان خراب شده است؟)
– راهاندازی یک پروژه شخصی مثل یک وبسایت آموزش آشپزی یا نوشتن مجموعه داستانهای کوتاه ۱۰۰ کلمهای
و به ویژه کار کردن در سازمانهای بزرگ حتا اگر برای شروع پول زیادی به شما نمیدهند.
نکته دوم دوستانِ دوستانِ دوستانتان را جدی بگیرید.
خودتان را به همان چند دوست صمیمی دور و برتان محدود نکنید. در جستو جوی دوستان جدید باشید و روابط ضعیف را جدی بگیرید یعنی روابطی که هنوز آن قدرها هم که باید صمیمیتی در آنها وجود ندارد. اما واقعیت این است که بسیاری از دوستان صمیمی و همکاران و شرکای کاری شما در آینده در میان همین دوستان دور قرار دارند.
بهویژه که بسیاری از شغلهای جدید و البته خوب، «هرگز آگهی نمیشوند» و در چنین شرایطی آنچه اهمیت دارد این است که شمایی که روی خود سرمایهگذاری هویتی کردهاید، دیده شوید و برای دیده شدن، مؤثرترین راه توصیه دوستان شما به دیگران است.